شروع

ساخت وبلاگ
دیروز یه اتفاقی برام افتاد که قاعدتا باید نسبت به آینده بیخیال بشم. من از زمانی که یادمه از بزرگترین آرزوهام داشتن همسر خوب و فرزندان شاد و خونه و ماشین و چیزهایی از این قبیل بوده که فکر میکنم خیلی از ماها این چیزا برامون مهم باشه . خوب من برای رسیدن به این چیزها خیلی تلاش کردم و تا یه جاهایی هم خوب رفتم. مثلا ازدواج کردم ، کارهای خوبی پیدا کردم و پول نسبتا خوبی نسبت به توانایی خودم در آوردم، مسافرتهای زیادی با خانوادم (البته فقط داخل کشور) رفتم ، خونه خوبی خریدم ، ماشینهای نسبتا مناسبی خریدم اما یعنی همین اما تمام زندگی من رو زیرورو کرد.بعد از 16 سال زندگی جدا شدم الان که 4 سال از جداییم میگذره حدود یک دو ساله که پسر 16 سالم رو ندیدم ، تمام چیزهایی که بدست آورده بودم رو از دست دادم یا به همسر سابقم دادم ، متاسفانه اوضاع اقتصادی ایران نذاشت من بتونم درآمد مناسبی داشته باشم و مجبور شدم بیام ترکیه ، الان هم که حدود 2 ساله که ترکیه هستم متاسفانه نتونستم به چیزهایی که میخواستم برسم. خوب آدم افسرده میشه خوب.من تو ترکیه چون زبان ترکی بلد نبودم و نمیخواستم و نمیتونستم برای کسی کار کنم رفتم و با کلی قرض همراه یه نفر دیگه یه طبقه پانسیون گرفتم که مثلا کاسبی خودم رو داشته باشم ولی اون شریک من متاسفانه آدم مناسبی نبود فقط چون همزبان ترکها بود بدرد من میخورد که در انتها هم سرم کلاه گذاشت و در سال دوم تمدید اجاره اونجا من از شراکت انداختمش بیرون و با یک نفر دیگه شریک شدم. متاسفانه به خاطر نداشتن امکانات مالی مناسب مجبور بودم شریک داشته باشم در صورتی که همه کارها با خودم بود از گرفتن مسافر تا نظافت پانسیون و این دو تا شریک که تا این زمان هنوز نفر دوم با من هستش ، شریکهای من بیشتر از 90 درص شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 16:00

دیگه هرچی فکر کردم از خیلی بچگیم چه چیزهایی یادمه متاسفانه هنوز چیز زیادی به خاطر نیاوردم برای همین امروز رفتم سراغ یه چیز ذیگه که امروز بهش رسیدم.میخوام از زمانی که یادم میاد از کسانی بنویسم که خواسته یا ناخواسته ازشون کمک گرفتم و حرفاشون تو زندگیم تاثیر داشت. میخواستم فقط منفیاشو بنویسم ولی مثبتها رو هم خوبه که بنویسم.اولین چیزی که فعلا یادم میاد حرف پسر دایی کوچیکم بود که وقتی ما تهران بودیم اون سربازی بود و یه روز که اومد پیش ما به من گفت حتما یه حرفه ای یاد بگیر که بعد از اتمام درسات بدردت بخوره و بتونی پول در بیاری. خودش تعمیرکار حرفه ای لوازم الکترونیکی بود و من هم به الکترونیک علاقه داشتم. حرفش برام خیلی جذاب بود گرچه کاری براش انجام ندادم ولی اون زمان یادمه خیلی روم تاثیر خوب گذاشت.من تو بچگی خیلی سر به زیر و به اصطلاح آقا بودم و همین متاسفانه نکته مثبتی نبود چون به خاطر خجالتی بودن حتی رقص هم یاد نگرفتم و هنوز هم بلد نیستم (هنوز هم دلم میخواد یاد بگیرم ، نمیدونم بالاخره میشه یا نه ولی خیلی دوست دارم).تو محله حوزه 6 تهران که زندگی میکردیم. خونه های سازمانی راه آهن. پدرم تو مخابرات راه آهن بود و چون اصلیتمون شمالی بود ، بچه های محل بعضی وقتها ما رو به خاطر شمالی بودن مسخره میکردن و این دلیل دیگه ای بود که من زیاد با بچه های محل صمیمی نباشم. البته یادمه خیلی فوتبال بازی میکردیم و یه دوست صمیمی داشتم به اسم شهرام که از وقتی از تهران رفتیم رشت دیگه ازش خبری ندارم. یادمه ما همش با هم بودیم. اون زمان جلوی در خونه های یک طبقه و ویلاییمون یه پله یا جای نشستن از بتن درست کرده بودند که ما روش مینشستیم و حرف میزدیم یا تو محوطه بازی میکردیم.من عاشق دوچرخه سواری بودم و خیلی از او شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmjdream بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 16:00